از همان ابتدا که زیرزمین را ساختم، غصهها و حماقتهایم را ریختهام این جا. سیر قهقرایی من را میتوانید لحظه به لحظه از همین جا مرور کنید: اعتراف کردهام، غر زدهام، گریستهام. همیشه یک قدم عقب رفتهام. دبیرستانی که بودم، فکر میکردم این عقب رفتنها خوب است. فکر میکردم یعنی من خیلی میفهمم. فکر میکردم به این سوالهای بزرگ پاسخ خواهم داد. نگاه سرد و چهرهی سرخ از حیرت و خجالتزدگیِ دکتر زالی باعث شد دوباره به یاد بیاورم که چه قدر از چنین پاسخی فاصله دارم. در این سه سال، افکارم از من کاستهاند. درسی که خواندهام از من کاسته است. روابط انسانی پیوسته از روحم کم کردهاند. دیگر چیزی نیستم. گفت: مگر دیندار نیستی؟ سوال عجیبی بود. کاش الهه رهایم نکرده بود، کاش من الهه را از خودم نرانده بودم. اگر زندگی این طور پیش نرفته بود، به این خفت نمیافتادم که مرد بلند قدی که رو به رویم ایستاده بود، به خودش جرئت بدهد چنین چیزی از من بپرسد. حق داشت. من بیش از حد پیش رفته بودم. خط قرمزها را دریده بودم. نه در مواجهه با زالی، در زندگی کردن. یک بار گفته بودم نقطهای هست که اگر رها کنی، زندگی تا آخر شکافته میشود. نگاهش که دوخته بود به زمین، برافروختگی صورتش، صدایش که از چاه حمام میآمد، اینها باعث شد حس کنم در حال شکافته شدنم. زندگیام از هم باز میشود. رشتههایم پنبه میشود، امیدهایم نقش بر آب. تا پیش از این، گمان نمیکردم سیگار کشیدن کار عجیبی باشد. حتا همین بود که این جا به این واترقیدن اشارهای نکرده بودم، وگرنه که همهی کثافتهای زندگیام را، شده با زور بزک و سرخابسفیداب، این جا خالی کردهام.
درباره این سایت